- هر دفعه، دقیقا هر دفعه كه گرسنه اش می شد، می نوشت... سخت بود اما عشق چیز دیگری است، عشق ... عشق به آسمان، به زمین، به آسمانی، به زمینی! حتی عشق به نوشتن ...



 - دیگر گرسنگی داشت بر او غلبه می كرد. قلم؟ نه! نوشته هایش را خورد. ابتدا سخت بود ولی می توان به همه چیز عادت كرد.
- دقیقا از فردایش بود كه دلش برای نوشته هایش تنگ شد! اما دیگر كاری از دستش بر نمی آمد. حتی به یادش هم نمی آمدند!
- حالا دیگر سیر شده بود، پس از مدت ها. پس از سالها. چه قدر بود؟ سالها؟ نمی دانم! راستی راجع به چی نوشته بود كه این قدر خوشمزه بود؟ هرچه بیشتر فكر می كرد، كمتر یادش می آمد. راستش را بخواهی كمتر به یاد خودش می آورد! خواست بنویسد اما نمی توانست.
- باز هم گرسنه شده بود، اما نوشته هایش اصلا قابل خوردن نبودند. نه این كه نبودند! اتفاقا فقط به درد سیر كردن می خوردند! فقط گرسنگی او از چیز دیگری بود و تازه فهمیده بود! گرسنگی دیگر خیلی داشت به او فشار می آورد. قلم؟ چرا كه نه؟!
- دیگر وقتی گرسنه بود نمی توانست بنویسد. هرچند دیگر اصلا گرسنه نمی ماند. می نوشت و سیر می شد، سیر می شد و می نوشت: می نوشت برای سیری و از سر سیری می نوشت. راحت تر بگویم با نوشتن سرگرم شده بود! مثل بچه ای كه سرگرم یك مار پله است كه دائم می رود بالا و نیش می خورد و پایین می آید!!
 

***


- حسودی اش می شد. نه به خاطر این كه خیلی ها از همین غذاهای زمینی سیر می شدند، چرا كه او این طور نمی خواست! و نه به خاطر این كه دوستانش سیر بودند. بلكه به این خاطر كه گرسنه بودند و از گرسنگی می نوشتند! می دانست كه نوشته های از سر عشق، گرسنگی می آورند و از سر گرسنگی عشق!
- دیگر نمی توانست ببیند دوستانش از گرسنگی می نویسند. نوشته هایی را كه هنوز باقی مانده بود، به آنها داد. حتما خوشمزه بود كه آنها هم خوردند! دیگر كسی از سر عشق نمی نوشت!
- دیگر چه می توان نوشت؟... هیچ!